آن سالها

چه شده بود که آن سالها وسوسه ی سفر هم تارهای روحم را به لرزه در آورده بود! وقتی دمدمای غروب صدای بوق اتوبوسی را که از مشهد رسیده بود از دم گاراژ می شنیدم، هوای ملکوت در وسعت روحم آشیانه می کرد. روزهای تابستان که مدرسه ای نبود، کتابی زیر بغل می گرفتم و در گرمای کویر خودم را به نیمکت های چوبی فلکه ی بالا می رساندم، در سایه ی درختان کاج برلب آن حوض آب می نشستم، چند صفحه ای از کتابم را می خواندم و ناگاه در آشوب خیالات سفر گم می شدم. 

خودم را دانشگاه مشهد و کنار دانشجویان دختر و پسر حس می کردم. با آنها چهار مقاله ی عروضی و راحة الصدور را می خواندم. تاریخ بیهقی را که یک بار از کتابخانه ی دبیرستان گرفته و در آن شبهای دراز زمستان پشت کرسی خوانده بودم بار دیگر به نظر می آوردم که بر صندلیهای مجلل دانشگاه با حضور استادان علامه و باسواد می خوانم و خصوصیات نحوی و دستوری آن را تفسیر می کنم. آنقدر بر نیمکت سر فلکه می ماندم تا شب فرا می رسید، تا ماشین « گیتی نورد» از مشهد می آمد، وقتی مسافرها پیاده می شدند با شرم یک مهاجر ملکوت، نگاه بالا بلند حسرتناکی به در و دیوار و لاستیکهای پر خاک ماشین می انداختم. آرزو می کردم که روزی من هم بتوانم با این ماشین به مشهد سفر کنم و از توشه های ادب و معرفتی که در دیار فردوسی به در و دیوار ریخته است خوشه ای برچینم. دنیای شاهنامه را به یاد می آوردم و آن سالها که در اتاق پشت حوض خانه مان شبهای زمستان لامپای مخصوص خودم را روشن می کردم و از روی منتخب محمد علی فروغی رزم رستم و اسفندیار و داستان اشکبوس می خواندم. خیالات سفر آن شبها تا صبح مرا بی قرار داشت و خواب و آرام همیشگی ام را از من ربوده بود. 

آن سالها من مرغی بودم که در قفس دیار خود آرام نداشتم.   

( آن سالها / محمد جعفر یاحقی) 

 

پی نوشت: این جملات، ناخودآگاه در ذهنم مرور می شد وقتی دکتر محمد جعفر یاحقی را در سالن های دانشکده ی ادبیات - دانشگاه فردوسی - می دیدم و یا هنگامی که از جلوی در اتاق ایشان عبور می کردم و یا سایر دیدارها...

چه شد؟ و چگونه شد که دکتر یاحقی این فاصله را پیمود؟! فاصله میان آرزوهای بزرگ تا واقعیت ها و موفقیت های شیرین ..

دکتر یاحقی، چهار مقاله ی عروضی و راحة الصدور را در میان دانشجویان دانشگاه مشهد خواند! و اکنون یکی از بزرگترین و برجسته ترین اساتید ادبیات کشور است و در دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تدریس !

چه شوقی مرا فرا می گرفت وقتی استاد یاحقی را در کلاس های درس در حال تدریس می دیدم و این جملات را از کتاب آن سالهای ایشان به خاطر می آوردم:

« آن سالها ادبیات برای من واژه مقدسی بود و شعر از آسمان های بالا می آمد. لغت و زبان رشته الفت و پیوند مقدس عواطف بود. پس من به همه این واژه ها عشق می ورزیدم. آرزوها اما آن سال برایم از همین وادیها بود. دلم می خواست ادبیات درس بدهم. یک بار که کلاس اول دبیرستانمان معلم نداشت و آقای جوادی به من گفت بروم برای آنها دیکته بگویم، آه چه احساس نازک و برنده ای به من دست داده بود! خودم را در کرسی تدریس ادبیات دیده بودم و از عالم ملکوت برای بچه ها پیام می آوردم»! 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرصت سه‌شنبه 19 آذر 1387 ساعت 09:28 ب.ظ http://manuscript.blogfa.com

سلام
متن پر خاطره و تامل بر انگیزیست
برقرار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد