نگاه ...

آرام، سکوت دنیای من! با صدای نفس های عشق بیشتر می شود! و بی قراری های قلبم، در پیچ و تاب برگهای لطیف و سبز، افزون! نور صدایم می کند و مرا به مهمانی باشکوه خلقت، دعوت!! 

   

پروردگارا! امروز، دستهای گره گشایت را در آن عبور های مکرر، در دستهای مضطرب و حاجتمند مردم!!! بوسه هایت را بر چادر آن پیرزن گریان و دردمند!! و لبخندهایت را بر صورت آن کودکان نوپا، دیدم!!  

 

بغض ها را تو می شکستی! سجاده ها را تو پهن می کردی! و گام ها را تو دوان!
دلم کوشید! تا آنچه را می خواهد پنهانی برایت باز گوید ... نگاهش کردی!! لرزید و دیوارهای بلند حاجاتش فرو ریخت!