بی واژه

    

روزها، گاهی سریع و گاهی کند، از میان انگشتان زمان می لغزند و بر زمین احساسم می ریزند و هزار تکه می شوند! و من هر صبح بر تکه هایی که از عشق رنگین است، می بالم! 

.

گاه چه ساده می توان حاصل تمامی اندیشه ها و افکار آدمی را با چند واژه ی ناقابل بیان داشت و یا به رشته ی تحریر در آورد! تنها چند واژه! که ترکیبی از خطوطی معنادار و قراردادی در میان گروهی از آدمیان است! همان حروفی که در سالهای ابتدایی زندگی، با تشویق یا تنبیه! بی میل یا با میل، فرا گرفتیم!   

 

آن روزها، شاید تنها برای رفع نیاز از کلمات بهره می بردیم! آب و نانی بیش نمی خواستیم. با احساس و درک هر نیاز، به مغز و زبان اندکی فشار وارد می آوردیم و درخواست می کردیم تا بزرگ ترها را آگاه سازیم! و از این راه ساده! رفع احتیاج کنیم!  

 

اما این روزها، دیگر آن روزها نیست!

سالی می گذرد! سالی دیگر می آید! بهاری می رود! بهاری دیگر می آید! مردی در آنسوی کوهستان های سرد ناپدید می شود! طفلی این سوی کوهستان ها فریاد کنان به دنیا می آید!! 

 

از که باید پرسید؟! که چرا یکی همیشه می گرید! یکی همیشه می خندد! .. یکی همیشه کامش شیرین است، یکی همیشه تلخ! یکی همیشه گونه هایش از سردی تازیانه های باد سرخ است! یکی همیشه در امان است از همه ی بادها و طعنه ها و سیاه بختی ها! 

 

از که باید پرسید؟! که چگونه، بی واژه، نیازهایت، شادی ها، احساس ها و دردهایت را از عمق وجودت راهی زبان و سپیدی کاغذ کنی؟؟ 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
المیرا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 12:17 ب.ظ http://www.elmira1364.blogfa.com

سال خوبی داشته باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد