می گویند: پیرمردی بر روی آخرین نیمکت یک کلیسای محقر و خلوت روستایی نشسته بود، به او گفتند: شما منتظر چه هستید و چکار می کنید؟ گفت: « من خدا را می نگرم و خدا مرا می نگرد.»


ای خنک آن را که بیند روی تو

یا در افتد ناگهان درجــوی تــو



نظرات 3 + ارسال نظر
راحله شنبه 22 تیر 1392 ساعت 12:45 ب.ظ http://www.raheleh-p.blogfa .com

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو. به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو


سلام بر سحر عزیز بسیار زیبا بود

مریم یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 12:26 ق.ظ http:///

در گوشه ی میکده هم خدای بینی
با مرد خدا اگر نشینی ..

سلام گل بانو :)
عرض اردت بسیار :)

زهره سادات یکشنبه 23 تیر 1392 ساعت 02:08 ق.ظ http://mahfele-khial.blogsky.com

سلام دوست خوبم
مدتهاست دیگه بهم سر نمی زنی اما من چند بار برات کامنت گذاشتم. خدا کنه همیشه شاد و خوشبخت باشی.
خوشحال میشم دوباره مثل قبل بیای وبلاگم و کامنتای قشنگ و امیدوارکننده بذاری
در پناه خدا
روزات یاسمنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد