زنده از آنم...

قد من نمی رسد! قد من نمی رسد تا آن سوی دریچه ی اتاق را ببینم! دریچه ای که کمی بالاست و قد من به آن نمی رسد!

قد روحم نیز، آن قدر ها بلند نیست تا آن دور دست ها را و آن بالاتر ها را ببینم! قد روحم، کوتاه تر از قد جسم من است! آن قدر کوتاه است که حتی نمی تواند به بلندای یک گل سرخ نگاه کند! دیشب که خواب بودم تو آمدی،‌دستم را گرفتی و پیشانی ام را نوازش کردی! من اما تا صبح، خوابیدم! انگار می دانستی، حال من، از بی حالی ام خراب است! انگار می دانستی، دلم باز نوازش های تو را می خواهد! فقط تو را..

چیزی درون من می جوشد! که نه خون است نه آب! که هزار بار بالاتر از خون و آب است! درون من، نه درون جسم من، که درون آن روح کوتاه قدم! درون آن دل هزار پاره ام، می جوشد .. و سخت می تپد! که  قرن ها پیش مرده بود اگر نبودی!

تازه و باطراوت، چون بهار می خندی. و من زنده از آنم که تو می خندی! هر شب از پشت پرچین سکوت! می آیی و درون روح من می خندی و من گاه کودکانه، می گریم! می گریم از آن که شاید شبی نیایی! و تو هر شب، عاشقانه تر، می آیی! دستم را گرم و روحم را مست می کنی !

با خنده های محمد می آیی ،با دم مسیح! با زیبایی یوسف و صبر ایوب! تو، آن جا که همه نیستند! هستی! آن جا که همه خوابند! بیداری! آن جا که همه نامهربان اند، مهربانی! تو حتی لحظه ای نامهربان نیستی!

و من ..

زنده از آنم که تو می خندی!




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد