هیاهوی میان مرگ و زندگی

بوی خون..

بوی خستگی...

بوی دلهره..

بوی سیگار.. 

بوی الکل..

بوی مرگ..

بوی زندگی...


سالن پر بود از آدم های غریبه!

آدم هایی با نگاه هایی بی رنگ..

آدم هایی خشک، آدم هایی بی لبخند..


چه درد دارد او که تنها سرش در درد خود است!؟


سالن را به امید هوایی تازه تر، ترک کردم!

پله هایی را که به سختی بالا آمده بودم یکی یکی پایین رفتم!

خیابان هم پر بود از همین آدم ها..

پر بود از همین بوها!


هیچ رمقی، هیچ نفسی، در وجودم نبود!

ذره ای نور، ذره ای معرفت می خواستم تا اینجا را درک کنم!


تا  راز این زندگی پیچ در پیچ را در این دالان های تنگ، در این هیاهوی میان مرگ و زندگی، بیابم!













نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد