در دست باد

این روزها، نه سکوت، نه اندیشه، نه کلام، نه گریه، نه خواهش، نه التماس، نه انتظار، نه دوست، نه مستی...

هیچکدام به یاری ام نمی آیند.. هیچکدام حال دلم را نمی فهمند و نمی دانند چرا سرتاپای وجودم بوی تند دود گرفته است.. 

هیچکدام مرهمی برای زخم های عمیقم ندارند..

این روزها تنها گرفتار و چشم براه لبخند توام.. همان لبخند شیرین که همیشه بر گناه و اشتباه من می خندد

همان لبخند که جان رو به مرگم را زنده می کند.. 

این روزها حکایت آن برگ را دارم که در دست باد اسیر است.. بی گمان، بی قرارتر از او..

شب ها دخیل سجاده ام و صبح ها پر از نیاز...



نظرات 2 + ارسال نظر
سکوت چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 07:53 ب.ظ

منم بیشتر روزهایم هماننداین روزهای توست.......

از قدیم گفتند دیوانه چو دیوانه ببیند...؟؟!!

سکوت پنج‌شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 10:10 ق.ظ

بابا مجنون......مارا خوشمان امد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد