یه کمی خاطره ...

امروز ظهر بعد از سپری شدن یک نیم روز پر از خستگی! با اتوبوس بر می گشتم خونه! شلوغ بود! در وضعیت نامطلوبی ایستاده بودم و بسیار خسته! در یکی از ایستگاه ها خانوم جوانی به همراه کودکی 4 - 5 ساله وارد شد. خانوم مثل من ساکت و خسته بود! اما کودکش پر از شادی بود و شیطنت!  

 

اتوبوس ناگهان ایستاد و کوچولو تعادلش به هم خورد! من ناخودآگاه دستم رو به سمتش بردم و دستش رو گرفتم! با مهربانی نگاهم کرد و خندید .. دستم رو محکم گرفت و انگار او هم مثل من برای لحظه ای - هر چند کوتاه - به آرامش رسیده بود!! 

 

مادر کودک، با نگاهش! لبخند پر مهری زد ..  

هر شب قبل از خواب، یکی از خاطرات روزم برام برجسته میشه! این اتفاق ساده و کوچک، دومین خاطره ی برجسته ی امروزم هست. نگاه، لبخند، سکوت ...

به یاد زبان جهانی افتادم!