طرحی ساده! از سکوت چشمانی سیاه! حسی مشترک ... فریادی در گلو مانده و بغضی فرو خورده! گاه و بیگاه، خوابی بی تعبیر از باغ دیدن! اسارت جسم! اسارت روح! بالهایی خسته! که پرواز را با صبوری از یاد نمی برند! و سکوتی که به دل چنگ می زند! میان تو و آسمان، سقفی بی نفوذ و سخت زشت! و حسی مشترک ... ............ تنها امید می ماند و بس! امیدی که دل را گرم و چشم همیشه خیس را، به آسمانی عظیم در هستی بی کران، پیوند می دهد! و راهی می گشاید دل را، به درهای نیمه باز آسمان! که عشق از آن جاری ست! |