عبور

لحظه ها، بی تاب دیار یار، از دست های لطیف عمر، می گریزند!

و عمر، تکه پاره های پیکر خویش را ، در آستانه ی حیرانی این عبور، می جوید!  

 

زمین، مهد این روح ناآرام! و آرامگاه جان آرام  و خفته در اعماق سکوت او! و خورشید، آن مهربان زیبا رو، زخم های کهنه ی دلم را ،  مرهمی از جنس صبح میگذارند!

و راز بوسه های پنهانی ماه را، بر گونه های سرخ خویش، فاش  در گوش دلم می گویند و رازی از آغاز تبسم های عشق را ! 

   

کجایی ای سلطان عشق؟! کجایی؟!

کجایی؟! کجایی تا ویران کنی بنای این خودخواهی بی سرانجام را؟! کجایی؟ تا بی تابی ام را در سنگینی عبور این ثانیه های بی بازگشت بردوش گیری؟!

پیچیده در نوری!؟ در میان آن سجاده ی سبز و جانماز سپیدی؟! پنهان در آن لبخندهای شادی آفرینی؟! در نفس های بادی؟! یا در پیچ و خم جاده های بی حصار؟! 

 

کجایی ای سلطان عشق؟! کجایی؟!

کجایی تا در این عبور! پناه بی پناهی هایم باشی! آرام بیا و بمان! بیا تا شب بداند ماندنی نیست! و روح بداند اسیر این تن خاکی نیست!!