سکوت، زبان گشود امروز! آنگاه که نگاهت رهسپار آیینه ی غبار اندود دلم شد! و زنجیرهای داغ اسارت از دست و دلم باز شد! آنگاه که آغوش گشودی، بر خستگی های این تن خسته! : : آشفته به درگاهت آمدم! آمدم تا آنچه در هستی ام بود و آنچه نبود را! حلال عشق کنم! نجوایم غریب بود و دستهایم تنها! و تلخی فراق ، آواری سنگین بر ویرانی این دل! درگاهت باز بود و اشک را قدری و قیمتی! و ناز نگاهت، عالمی را حیران و شیدای خویش داشت! : : دریای پرتلاطم عشق را، با لبخندهای گرمت آرام ساختی! و بوسه های خیالیم را، از دامن این شب سرد چیدی! غروب، تصویر وصال خاموشمان بود! و نیک امیدی ست مرا! که طلوع نیز از پس پرده های تیره ی حیرت و واماندگی این روح دچار، طلوع خواهد کرد! : : |