زمان آرام تر از همیشه و بی سخن تر از آنچه در خاطر از او دارم هشیاریم را به بند کشیده و پنهان می گریزد! و من، زیرکانه، قصه ی طولانی این بی قراری بی پایان را در قاب بلورین احساسش خوانده ام! گویا دردهایم باز غربتی تلخ را در دامن این بهار بی جستجو یافته است! و زمزمه هایم جاری تر در نفس های سرد باد! . . . . خواهد آمد ... آن روزی که زلف صبح را برای تو بیارایم و عطری از یاس را تو بر قامت صبرم افشانی |