تا بی نهایت

اگر تنها یک بار، تنها یک بار، طعم عشق را چشیده باشی، تلخ و شیرین اش را خوب می دانی!

چه می گویم؟! تلخی دیگر کجاست؟ آنجا که عشق هست! تلخی چه معنا دارد؟

آنجا که عشق است دیگر هیچ باقی نمی ماند! نمی گویم هیچ نیست! می گویم که هیچ هم باقی نمی ماند!


چشم هایم را که بسته بودم ،ماهی ها مرده بودند!

این پلک ها! هر بار که سنگین می شوند و چشم هایم را مجبور به ندیدن می کنند! می فهمم که جایی در درون راهی باز می شود! راهی به آنجا که ماهی ها مرده اند! جایی که می بینی که بر گور خویش ایستاده ای و می خندی! آن جا که باد تو را می برد! و صدایش! قلبت را به ژرف ترین و عمیق ترین لحظه های زمان!



باز این جا آینه ها عشقبازی با نور را می خواهند! اینجا! جایی که عشق نشسته است و می خندد! بر همه ی دردهای تو! بر همه ی دردهای من!


می خواهم این شمع، این نور، این آینه! تا بی نهایت، تا آن سوی آسمان، بر تاریکی شبم بتابند..

می خواهم این حیرانی را بر پریشانی گیسوان تو گره زنم! گیسوان تو! گیسوانی که عطرش مست می کند.. گیسوانی که لبخند خدا در آن موج می زند!


آنجا که چشم هایم، ماهی های مرده دیدند، آنجا که مسافر گور خویش بودم! آنجا که باد وحشی تر از زمانه بود! آنجا، تو را دیدم که تابیدی! بر هر چه ظلمت بود! بر هر چه تاریکی و مردگی... ! آن جا تو را دیدم که جاوید و زنده، تنها تویی!


آنجا که حتی برای بوسیدن خاک کوی تو باید غسل کرد! آنجا که تنها تویی و من...!؟ آن جا که تنها تویی و دیگر هیچ

عشق لبخند می زند..

و دل، مست می نگرد