بوی زندگی

غروب آفتاب.. سومین روز از زمستان...

در چند قدمی بازار قدیمی و سرپوشیده ی اردبیل ...

آدم ها با شتاب و بی توجه به یکدیگر، درگذر...

کلاغ ها! قار قار کنان.. نشسته بر درخت های بی برگ و بار خیابان..

آسمان صاف و بادی ملایم و بسیار سرد..

که بر جان می نشست..


همه چیز این زندگی! آنقدر زیباست که یک لحظه نمی توان از آن دل برید!

بازار قدیمی، جان را تازه می کند! بارها به تماشایش نشسته ام

به تماشای مسجد زیبایش..

سقف های زیبا و کم نظیرش..




و هزاران هزار بار!! بوی نم! بوی زردچوبه! بوی شوید های خشک! بوی تند ماهی!

بوی نان های تازه ی دستفروش ها.. را نفس کشیده ام!

اینجا! بوی عشق می آید، بوی زندگی!

و ..

تاریخ در این دالان ها همچنان در گذر است! سریع و بی صدا..!