در دست باد

این روزها، نه سکوت، نه اندیشه، نه کلام، نه گریه، نه خواهش، نه التماس، نه انتظار، نه دوست، نه مستی...

هیچکدام به یاری ام نمی آیند.. هیچکدام حال دلم را نمی فهمند و نمی دانند چرا سرتاپای وجودم بوی تند دود گرفته است.. 

هیچکدام مرهمی برای زخم های عمیقم ندارند..

این روزها تنها گرفتار و چشم براه لبخند توام.. همان لبخند شیرین که همیشه بر گناه و اشتباه من می خندد

همان لبخند که جان رو به مرگم را زنده می کند.. 

این روزها حکایت آن برگ را دارم که در دست باد اسیر است.. بی گمان، بی قرارتر از او..

شب ها دخیل سجاده ام و صبح ها پر از نیاز...