تقدیم به نگاه زیبای تو!



چه روزهایی را بی تو ، با دیگرانی گذراندم که حتی ذره ای، ذره ای ناچیز، مرا نفهمیدند! می دانی چه روزهایی را نبوده ای؟ می دانی چه روزهایی دست هایت را نداشتم؟ نگاه مهربانت را نداشتم؟ صدای خنده هایت را نداشتم؟ می دانی چقدر دلم دیوانگی های آن روزها را می خواست؟ آن روزها که به قیافه ی عنکبوت روی گل ها هم از ته دل می خندیدیم؟ یا آن روزها و شب ها که خسته، خسته، خسته، خسته از همه چیز و همه کس بودیم! شب هایی که تا صبح به هم تک زنگ می زدیم و شیطنت می کردیم؟! شیروان را یادم هست! کلاس های استاد ولایتی را یادم هست! ترجمه های تو را که در کلاس دست به دست می گشت! یادم هست! چقدر تو نازنینی و من ...! همیشه کوتاهی هایم را بخشیدی! هر زمان در لاک خود فرو رفتم و از احوالت غافل شدم ، باز تو بخشیدی! هر زمان گریه کردم، شانه هایت پناهم بود! و هر زمان خندیدم، خندیدی!
نازنین دوست من! اینجا خانه ی توست! سالهاست با منی و می دانی! اینجا خانه ی توست، هر جایی که به من تعلق دارد برای تو نیز هست! بیا و بعد از این همه سال احوال دوستت را ببین! ببین هنوز به امید صبحی دیگر، هنوز به امید لبخندهای خداست که زنده ام...
طراوت این گل های کم نظیر تقدیم به نگاه زیبای تو!