جام نگاهت

 

 

 

جانا من از جام نگاهت سرمستم

بگسستم از همه عالم تا برتو دل بستم

همچون شمعی شعله فشانم میسوزم تا هستم

چون زورق، سرگردان، به دست موج و طوفانم

چون مرغی در باران، شکسته بال و لرزانم

بی شوق بام تو دگر پریدن نتوانم

 

...