جانا من از جام نگاهت سرمستم
بگسستم از همه عالم تا برتو دل بستم
همچون شمعی شعله فشانم میسوزم تا هستم
چون زورق، سرگردان، به دست موج و طوفانم
چون مرغی در باران، شکسته بال و لرزانم
بی شوق بام تو دگر پریدن نتوانم
...