« سه تن در مسجدی خراب عبادت می کردند. چون بخفتند، ابراهیم ادهم بر در مسجد ایستاد، تا صبح! او را گفتند: چرا چنین کردی؟! گفت: هوا عظیم سرد بود و باد سرد! خویشتن را به جای در ساختم تا شما را رنج کمتر بود و هر رنج که بود بر من بود! »
زمانی با خواندن این حکایت، اشک به چشمانم دوید و دلم گفت: آی! زیبایی و عشق و ایثار را ببین!! گفتم: می بینم! اما افسوس که دیگر تمام شده است و این ها قصه است!
روزگاری گذشت تا هوای زندگی من نیز عظیم سرد شد و بادهای سرد و استخوان سوز از هر سویی وزیدن گرفت، حتی خورشید سرد شد و گرمی نداشت! ...
تا اینکه چشم باز کردم و دیدم سه تن! بر در مسجد خراب وجودم ایستاده اند و رنج بر خود خریده تا مرا رنج کمتر بود!!! باز اشک بر چشم دوید و اما دل دیگر هیچ نگفت! یکی را چشم بوسیدم و یکی را دست و دیگری را پیشانی! و سرمست از محبت شان سرما را تحمل میکنم!
و امروز سالروز تولد یکی از آن سه تن است، که احساسش زیباتر از هر گلی ست، نگاهش لطیف تر از ابرها، معرفتش بیشتر از همه ی ستاره ها و دلش بزرگتر از هر دریایی ست ...
کاش بودی صنما وعده دیدار امشب
بوسه ای زان لب شیرین شکر بار امشب
تو شفا بخشی و من جان دهم از مژده وصل
گر قدم رنجه کنی بر سر بیمار امشب
گریم و خندم و افروزم و خاموش شوم
ز آتش عشق تو ای شمع شرر بار امشب
تو غزالی و من آواره صحرای وجود
می کشد یاد توام خیمه به کهسار امشب
داده ای وعده دیدار شب آخر عمر
کاش بود آن شب دیدار تو ای یار امشب
تا الهی به خریداریت ای یوسف جان
آورد نقد روان بر سر بازار امشب
این شعر استاد بزرگوار مهدی الهی قمشه ای رو تا حالا بیش از .... بار خوندم و نوشتم. حس عجیبی داره برام.
روح پدر هم شاد.