اندر طلب دوست

 

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم که نپویم

 

هر صبح در آئینۀ جادویی خورشید

چون می نگرم او همه من ، من همه اویم

 

او روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه ی من نیز دلی گرم تر از اوست

 

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

 

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفائیم

 

بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید

بالی بگشائیم و بسوی تو بیائیم

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزاد چهارشنبه 19 تیر 1387 ساعت 08:40 ب.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام مطالب بسیار خوندنی دارید
افتخار می دید از بلاگ من هم دیدن کنید
و در ضمن بیشتر در مورد بلاگ در ارتباط باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد