آخرین گل

 

 

چند سال قبل، در یکی از روزهای سرد پاییز گلی که تصویرش را می بینید تلنگری به روح خسته و سرگردان من زد... تلنگری که پس از گذشت چندین سال هنوز برایم تازه و پر معنی ست.  مدتی بود در مکانی رفت و آمد داشتم.. مکانی زیبا که روز به روز زیباتر نیز می شد. اوایل بهار بود و بوته های گل رز آمادۀ شکوفایی. من هر روز منتظر و مشتاق تر از روز قبل از آن مسیر عبور می کردم . میدانستم به گل نشستن اینهمه بوته ی رز، رزهایی با شکل ها و رنگ های متفاوت ، چقدر برایم شگفت انگیز و رویایی ست. اما.............................

بهار زیبا آرام از کنارم گذشت و روح حیران من زمانی به باغ نگریست که سخت گریست! زمانی به خود آمدم که دیدم باغبان پیر و رنجور بوته های خشکیده ی رز را از زمین بیرون میکشد و ... روح من درگیر وسوسه های ناامیدی و بهار در گذر...  وقتی دیدم باز به غم باخته ام به خود آمدم ، بی درنگ از مسیر اصلی خارج شدم و با شور و عشقی بی حد، پای در گل و لای باغ گذاشتم و با دستهای سرد و دلی پر حسرت از آخرین گل باقیماندۀ باغ عکس گرفتم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 2 تیر 1387 ساعت 03:08 ب.ظ

همیشه زود دیر می شود ، پس باید زندگی کرد ...
یه آشنا

یاسر یکشنبه 2 تیر 1387 ساعت 03:10 ب.ظ http://asemooni.blogsky.com

سلام

از کجا معلوم که اون باغ، عکسی از تو نگرفته باشه...؟؟؟

خویشتن یکشنبه 2 تیر 1387 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام
نوشته زیبایی بود و از کنار گل های زندگی به آسانی رد نشویم چرا که شاید آخرین باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد