آخرین گل

 

 

چند سال قبل، در یکی از روزهای سرد پاییز گلی که تصویرش را می بینید تلنگری به روح خسته و سرگردان من زد... تلنگری که پس از گذشت چندین سال هنوز برایم تازه و پر معنی ست.  مدتی بود در مکانی رفت و آمد داشتم.. مکانی زیبا که روز به روز زیباتر نیز می شد. اوایل بهار بود و بوته های گل رز آمادۀ شکوفایی. من هر روز منتظر و مشتاق تر از روز قبل از آن مسیر عبور می کردم . میدانستم به گل نشستن اینهمه بوته ی رز، رزهایی با شکل ها و رنگ های متفاوت ، چقدر برایم شگفت انگیز و رویایی ست. اما.............................

بهار زیبا آرام از کنارم گذشت و روح حیران من زمانی به باغ نگریست که سخت گریست! زمانی به خود آمدم که دیدم باغبان پیر و رنجور بوته های خشکیده ی رز را از زمین بیرون میکشد و ... روح من درگیر وسوسه های ناامیدی و بهار در گذر...  وقتی دیدم باز به غم باخته ام به خود آمدم ، بی درنگ از مسیر اصلی خارج شدم و با شور و عشقی بی حد، پای در گل و لای باغ گذاشتم و با دستهای سرد و دلی پر حسرت از آخرین گل باقیماندۀ باغ عکس گرفتم.