جماعت سیاه پوش

 

 

 

در نیمه باز بود .. نجوای آرام و پیوسته ی زنی قرآن خوان! که سوره ی انعام را می خواند تا ابتدای ورودی خانه، آشکارا شنیده می شد. کفش هایمان را میان انبوه کفش های خسته و منتظر! رها و پله ها را یکی یکی برای صعود به ارتفاعی ناچیز طی کردیم!  

عمه و دختر عمه ی مهربان و صبورم، با چشمانی اشک آلود! به احترام به استقبالمان شتافتند و مختصر حالی پرسیدند! باقی حرف ها و حس ها را، به دست نگاهمان سپردیم تا سکوت جمع نشکند. 

خانه، دیگر گرمی سابق را نداشت! نمی دانم در این یک سالی که گذشت، عبدالله خان! در سفر ابدی خود! به کجاها رسیده است!؟ کسی چه می داند؟! ... 

دلم، بیش از حد تصورم، تنگ شد!  

اتاق ها، مملو از جماعتی سیاه پوش بود! جماعتی که به گمانم آمد، چشم، گوش، اندیشه، احساس و دل هاشان! در اعماق وجودشان، یک جهت و یک سو، جمع و متحد نبود!! 

با نگاهشان ـ زیرکانه ـ تازه واردها را شناسایی می کردند! و گوشهایشان، بی اختیار، به صوت لطیف خانم قرآن خوان، سپرده شده بود! و لب هایشان، تندو سریع، ذکر و ورد! می گفت! 

دل و اندیشه هایشان اما، برایم، پنهان و نامکشوف بود!  

خیلی زود، شادی هایم! به سرزمین های دوردست کوچ کرد و دست هایی نامرئی! بی صدا و هولناک، بذر غم را در سراسر وجودم پاشید! 

دلم، در میان جماعت سیاه پوش بی قرار بود و باز قایق طوفان زده ی آرامشم، مهاری بی هیاهو می خواست! ... 

می دانم! دلم، باز کمی لبخند می خواهد! لبخند لطیف یک انسان را... طلوع می خواهد! طلوعی که دروازه ی رحمت خویش را با نور می گشاید... نور می خواهد! نور کمرنگ و زلال ماه را ... شیطنت می خواهد! شیطنت پرستوهای آزاد را... آواز می خواهد! آواز جیرجیرک های شب زنده دار را ...  

ادامه دارد ...  

  

نظرات 1 + ارسال نظر
نام نشان وجود نیست شنبه 26 اردیبهشت 1388 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام سحر گلم خوبید ؟
گفتی که سرم شلوغه کمه ... در آن لحظه آرزو کردم که شادی همراهت و موفقیت پیش رویت باشد ..
و اکنن با خواندن این متن ... نمیدانم چه بگویم ...
فقط میگم نه غم پایدار است نه شادی هر دو یآنها در زندگی انسانها د رجریانند ، می آیند و می گذرند و آنچه می ماند ماییم و آن لحظه ها و ...

دنگ .. دنگ ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوا رهستی من .
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد ،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بی ثمر است .

سلام خانوم گل
خوبم و ممنونم از آرزوی خوبت
با گفته ی شما موافقم! همه ی ما در گذر از راههای پر پیچ و خم زندگی بارها و بارها تجربه کردیم که شادی و غم! هر دو می گذرد!
چیزی که برای من مهم است، نتیجه ی حاصل از این گذر است!
گفته ی خلیل جبران را درباره ی شادی و اندوه ،خیلی دوست دارم!
« پاره ای از شما می گویید: شادی برتر از اندوه است و پاره ای می گویید: نه، اندوه برتر است. اما من به شما می گویم: این دو از یکدیگر جدا نیستند. این دو با هم می آیند، و هرگاه که شما با یکی از آن ها بر سر سفره می نشینید، به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است».

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد