- دل زندگی دایره ای آرام و خاموش است و اختران تابانش تا ابد ثابتند و پر فروغ.
- تنها گام استوار می تواند به سوی کسانی که از راه لغزیده اند دست دراز کند.
- تلخی مرگ بسیار کمتر از تلخی زندگی است.
- عشق هر چه بیشتر باشد شرح و بیانش هم دشوارتر است.
- دل، چیزهایی می شناسد که بر هیچ زبانی نیامده و هیچ گوشی آن را نشنیده است.
- ما می میریم تا به زندگی حیات ببخشیم.
- تنها پاکدلان در می گذرند از انسانی که تشنگی او را به مردابها می کشاند.
پی نوشت 1: این روزها سخت مشغول مطالعه ی کتاب های خلیل جبران هستم! جملات بالا، گلچینی از کتاب « عیسی فرزند انسان » هست! کتابی که بارها و بارها منو به سمت اندیشیدن های عمیق سوق داده! همینطور کتاب «پیامبر» ابتدای سال با مطالعه ی کتاب « بایزید بسطامی» شروع شد! اواخر سالی که گذشت کتاب « زیر آسمانهای جهان» به شدت ذهنم رو مشغول کرد! از طریق همین کتاب با " راینر ماریا ریلکه " آشنا شدم! و کتابی هم از او خواندم با عنوان « چند نامه به شاعری جوان» . کتاب کم نظیری بود! کوتاه و عمیق!
هر روز به تعداد کتاب هایی که مطالعه می کنم افزوده می شه! گاهی عجولانه و گاهی بسیار عمیق، دل به دنیای کتاب ها می دم! و دل از دنیای خودم می کنم!
پی نوشت 2: خسته ام! خسته از جستجوی حقیقت! حقیقتی که نگه داشتنش، مثل نگه داشتن ماهی تو دست، سخته!
بعضی از دوستان پاسخهایی قانع کننده به پی نوشت دوم دادند! پاسخ هایی که قطعا در انتخاب راهی صحیح و باوری درست، کمکم خواهد بود. از این دوستان، سپاسگزارم
زندهگی را "دیدن" زندهگی میکند!
همانطور که کیک را کیک!
کیکی که بشود با او سفرها کرد!
بسیاری از انسانها با ذراتِ این عالم حرفها میزنند! همین ذراتی که ما در هر نفسی؛ انبوهی را به یغما میبریم؛ شاید!
دنیا همین دنیاست؛ ولی چشم نه همان چشم!
بسیار درخت دیدهایم؛ همانگونه که ماه و ستاره! سیب دیدهایم ؛ همانگونه که مُرده!
کیست که از ماه و ستاره؛ داسِ مه نو و کشته خویش و هنگام درو ؛ بسازد!
آسمان دیدهایم و میبینیم؛ کیست، که خوب ببیند!
ما برای خوب دیدن آمدهایم!
برای؛ تمرینِ خوب دیدن!
پس کیک نردبانِ ماست؛ اگر نردبانش کنیم!
اگر عالم زنده هست و حق در مقام ظهور تام؛ در این عالم ظهور کرده؛ پس دیدهی حق بین؛ همه را او؛ و همه را ؛غیر او؛ میبیند!
این خستگی ریشه در باورهای نادرستی دارد که در زندگی ما به تبع نوع آموزشهایی که در خانواده و مدرسه و مهم تر از همه القائات رسانه ای داریم داره. ما حقیقت را بسی ساده تر از آنچه هست می انگاریم و گاه گمان میبریم با چند سال خواندن و شنیدن و فکر کردن باید برسیم.
در این سفر باید که تنقیح کنیم داشته هامون رو از هر چی تاریکی و کم نوری و آشفتگی هست.... و این همه ی زندگی است و اساس رستگاری به شرط انجام عمل صادقانه برای آن یار نهانی.
مگر رسیدن خستگی هم داره؟ آن هم رسیدن به حقیقت، حقیقتی که سازنده ی وجود و روح می شود.حقیقت یک نوع خود آگاهی است ، خود آگاهی ممنوعه ای است که اگر قدم در راه آن مقصد ممنوعه گذاشتی راه بازگشت نداری.
حقیقت در همه چیز جاری ست حتی در خستگی ها
حقیقت در انتظار ماست.
حقیقت چنان بی کران و واژگان چنان حقیر...
حقیقت جاری است
چون خون در رگ ها
و نزدیک تر از رگ گردن
ماهی به دریاست که زنده است
حقیقتی که نگه داشتنی باشد محکوم به فناست
مانند ماهی که در دست داشتن اش مرگ اش را در پی دارد
چه برون آب چه درون اش
هو حی لایموت
(چه بسیاری که کتاب های بزرگ را خواندند و مردند و هیچ هرگز نیاموختند. دو حرف و نیم در عشق) اشو
کتاب دل بگشاییم
وَإِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ
(الزخرف۴)
نمیدانم این مثال ماهی چقدر می تواند کمک کند
این مثال آمد رکیک و بی ورود
لیک در محسوس از این بهتر نبود
اما در باب حقیقت هیچگاه نمی توان سخن گفت چون حتی مانند ماهی نیست که لحظه ای به دست بیاید که سخت معتقدم اگر حتی لحظه ای در اختیار انسان قرار گیرد جز سکوت چاره ای نمی ماند و آنها که ادعای بدست آوردن آن را دارند اگر راست بگویند سر به گریبان عدم در هستند
ما شاید شمه ای بوئی نوری و چیزی از عوارض آن را حس کنیم ولی اینکه چون ماهی در دستانمان باشد به هیچ وجه
پای در دریا منه کم گوی از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان
سلام بر تو ای شهر شلوغ. نشانی از یار نداری؟
وه که چه پریشانم میکنن این ملائک. وه که چه نیشترهاشان گوواراست.
اونی که بود همیشه هست
ایوب بود؟ که بود او؟
تو کیستی؟
من؟
من گاه حس میکنم این خستگی ریشه در باورهای نادرستی دارد که در زندگی ما به تبع نوع آموزشهایی که در خانواده و مدرسه و مهم تر از همه القائات رسانه ای داریم داره....
جستجوگر حقیقت هماره اگر با این پیش فرض که اصل هر جستجویی است به پیش برود که تا آخر عمری که نمی دانم دعا برای طولانی بودنش خوب است یا نه امکان نرسیدن به حواب را داشته باشم و این روح تازگی را همیشه در دلش زنده میکند... ما حقیقت را بسی ساده تر از آنچه هست می انگاریم و گاه گمان میبریم با چند سال خواندن و شنیدن و فکر کردن باید برسیم
بله تا حدی موافقم. احتمالا این خستگی ریشه در باورهای نادرستم داره! زیرا اگر باورها صحیح باشه حتما نتیجه ای بهتر از این حاصل میشه!
جستجوی حقیقت کار ساده ای نیست و قطعا با چند سال خواندن، شنیدن و تفکر بدست نمیاد!
و من هم چنین انتظاری ندارم! شاید بهتر بود می گفتم گاهی از خواندن و فکر کردن خسته ام! نه از جستجوی حقیقت!
اغلب فکرهای عجیب و غریبی سراغم میاد که منو مجبور به مطالعه بیشتر می کنه! و در اثر مطالعه ی زیاد باز تشنه تر میشم و پرسوال تر ..! خیلی دلم می خواد یک روز عادی تر زندگی کنم و مثلا فقط و فقط دغدغه ی ذهنم پختن یک کیک! و خرید یک لباس باشه و... امور ساده ای از این قبیل!
منو ببخشید! اگر درد دل کردم و یا زیاده گویی! به خاطر اینه که احساس می کنم در این خصوص به کمک فکری شما و سایر دوستان نیاز دارم!
سلام سحر عزیزم
جملا ت بالا خیلی قشنگ هستند و جای فکر بسیار دارند ...
اما چرا خستگی ؟ مگر رسیدن خستگی هم داره ؟ آن هم رسیدن به حقیقت ، حقیقتی که سازنده ی وجود و روح می شود . من فکر میکنم و به آن هم رسیده ام که وقتی کشف حقیقت را با جان میچشی یک شیرینی خاصی دارد که به انسان یک انرژی مضاعف می دهد و هدایتش میکند به سمت راه درست.اما نباید غافل باشیم از رسیدن به حقیقت هایی که تلخی به همراه دارد و روح آدمی را به یأس و ناامیدی و زوال سوق می دهد .
حقیقت یک نوع خود آگاهی است ، خود آگاهی ممنوعه ای است که اگر قدم در راه آن مقصد ممنوعه گذاشتی راه بازگشت نداری ... و چاره ای جز پرداخت جریمه ی ایستادگی و استقامت در برابر سختی ها نداری .
گاهی میان خستگی ها استراحت دادن به وجود و افکار لازم است.
****************
خانم سحر خانم براتون استراحت با خوردن یک لیوان آب میوه ی خنک تجویز میکنم
(خانم دکتر بی نام و نشون ) ( لبخند ) (چشمک ) (گل )
پرحرفی کردم فعلا بای
سلام خانوم دکتر بی نام ونشون
از تجویز خوبتان متشکرم!(لبخند)
از حرفهات استفاده بردم و برام جالب بود!
ممنون
خود این پختن یک کیک یا بهتر بگم نپختنش و نرفتن تو همین فضا رو هم من به نظرم از بچه گی به ماها بد القاء کردن
اینکه میگم خدای نکرده به خودتون نگیرید ها... کلی دارم حرف میزنم و قبل از همه خودم....
من همیشه اسم خودمون رو میذارم ملت عارف پرور.. میخوایم همه رو به حد اعلای عرفان و ... برسونیم و هی با اونجا خودمون رو مقایسه کنیم و ... واسه همین میشه که بعضی وقتها با این که دلمون واسه کیک لک میزنه اما حس میکنیم هوسه و فلا ن و فلان....
من دلم میخواهد بروم باغ حسن
انبه و قیسی بخورم....
حرفهاتون قابل قبوله!
منظورم این نبود که پختن کیک و یا سرگرمی هایی از این قبیل هوسه!
نه .. حقیقتا اینطور نیست. من هیچوقت موافق نبودم و نیستم با اینکه فقط سرم تو کتاب باشه و مدام دنبال یه زندگی عرفانی و آسمونی از اون نوع غریبش باشم!
در امور روزمره و کارهای ظاهرا کم اهمیت، مسائل و گاه لذت های عمیقی وجود داره که روح انسان رو شاد می کنه! و شادی روح انسان، چیز کمی نیست!
دنبال یه راه آسون و کوتاه می گردم برای رسیدن به مرحله ای که بفهمم دلم چی می خواد! و خواسته های صحیح و ناصحیحم رو از هم جدا کنم و کمی بیشتر به خودم و آرامشم فکر کنم! شاید در این مرحله است که سرگردانم!
ضمنا قسمتی از خستگیم مربوط میشه به اینکه گاهی چیزهایی رو که به زحمت بهش اعتقاد پیدا می کنم لا به لای مباحث فلسفی و عقلانی (که گاهی به گوش و چشمم می خوره) رنگ می بازه!
اگر دل به دنیای کتابها دادهاید؛ دنیای دلتان؛ کتاب است!
پس کندنی در کار نبوده!
بنده با بیدلی؛ مشکل دارم! هر چند که با دلداری نیز!
ولی مشکلاتم با بیدلی؛ انگار بیشتره!
این از مطلبتان!
جایی گفته بودم؛ زندهگی را "دیدن" زندهگی میکند!
همانطور که کیک را کیک!
کیکی که بشود با او سفرها کرد!
بسیاری از انسانها با ذراتِ این عالم حرفها میزنند! همین ذراتی که ما در هر نفسی؛ انبوهی را به یغما میبریم؛ شاید!
دنیا همین دنیاست؛ ولی چشم نه همان چشم!
بسیار درخت دیدهایم؛ همانگونه که ماه و ستاره! سیب دیدهایم ؛ همانگونه که مُرده!
کیست که از ماه و ستاره؛ داسِ مه نو و کشته خویش و هنگام درو ؛ بسازد!
آسمان دیدهایم و میبینیم؛ کیست، که خوب ببیند!
ما برای خوب دیدن آمدهایم!
برای؛ تمرینِ خوب دیدن!
پس کیک نردبانِ ماست؛ اگر نردبانش کنیم!
اگر عالم زنده هست و حق در مقام ظهور تام؛ در این عالم ظهور کرده؛ پس دیدهی حق بین؛ همه را او؛ و همه را ؛غیر او؛ میبیند!
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند ...
با خوندن این جمله های زیبا و قابل تامل، بسیاری از چیزهایی که فراموش کرده بودم! (دیده ی حق بین! خوب دیدن! و ... ) به یادم اومد! و این یادآوری! آرامشی وصف ناپذیر نصیبم ساخت!
متشکرم
«افسون زندگی این است ؛ آسمانی که نیست و می بینی و خدایی که هست و نمی بینی»
حقیقت در همه چیز جاری ست حتی در خستگی ها
حقیقت در انتظار ماست
میبخشین اگه بد حرف زدم منظور بدی نداشتم
!!!!!؟؟
کدوم حرف؟؟
من تا به حال حرف و سخنی از شما نشنیدم دوست عزیز!
ظاهرا اشتباه شده!
سلام و عصر بخیردوست عزیزم
امیدوارم که خستگی از ذهنت برون شده باشد
با اجازه لینکت کردم
سلام
وقت شما هم بخیر دوست عزیز
ممنونم! بله خستگی از ذهنم بیرون رفته!
خوشبختانه خستگی و ناامیدی زیاد تو وجود من ماندگار نیست.
به خاطر لینک هم ممنونم
در اولین فرصت میام وب قشنگت و مطالب با ارزشت رو ،خوب و دقیق می خونم. ضمنا اسم جدید وبت هم زیباست!
شاد باشی و سربلند
خدای نکرده نمی خواستم بگم که فکر کردین که خوردن کیک هوسه و اینا... نه منظورم به زبان روشن تر اینه که زندگی همینه... خوندن و فکر کردن و کیک خوردن و همه اینا با هم زندگیه... یاد اون بنده خدا افتادم که میخواست بره جنگل.. وقتی برگشت گفتن چی شد رفتی؟ گفت آره اما اینقدر درخت مرخت زیاد بود که اصلا نتونستم جنگل رو ببینم... داستان زندگی همینه... دنبال چیز غریبی نباید بود... همین خوردن ها و خوابیدن ها و دل مشغولی ها برای رشد کردن و حساس بودن روی ابعاد انسانی و فوتبال بازی کردن و فیلم دیدن و سفر رفتن و اینا اگه زندگی نیست پس چیه و غیر از این مگه چیز دیگه ای هم هست... در این سفر باید که تنقیح کنیم داشته هامون رو از هر چی تاریکی و کم نوری و آشفتگی هست.... و این همه ی زندگی است و اساس رستگاری به شرط انجام عمل صادقانه برای آن یار نهانی
بله، متوجه منظورتان بودم. ممنون از توضیح خوب و شیوای شما
مثال جنگل، بسیار زیبا و قابل تامل است!
با شما کاملا موافقم.. از دل همین امور به ظاهر ساده! میشه به رستگاری رسید! « به شرط انجام عمل صادقانه برای آن یار نهانی»
حقیقت چنان بی کران و واژگان چنان حقیر...
حقیقت جاری است
چون خون در رگ ها
ونزدیک تر از رگ گردن
ماهی به دریاست که زنده است
حقیقتی که نگه داشتنی باشد محکوم به فناست
مانند ماهی که در دست داشتن اش مرگ اش را در پی دارد
چه برون آب چه درون اش
هو حی لایموت
(چه بسیاری که کتاب های بزرگ را خواندندو مردند و هیچ هرگز نیاموختند.دو حرف ونیم در عشق)اشو
کتاب دل بگشاییم
وَإِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ
(الزخرف۴)
هو
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده ی گریان بروم
نذر کردم گر از این غم بدر آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
امام صادق (ع):
روزگار پر آشوبی فرا میرسد که در آن روز مردم جز با کتاب های خود انس و آرامش نمی یابند!
و گویی آن روز همین روزگار پر آشوب ماست سحر جان!
امیدوارم اینطور نباشد راحله جان!
در دنیای من که اینطور نیست!! هر چند روزگار پرآشوب و دلم پرغوغاست! اما انس و آرامش من با کتاب نیست! اگر بود احساس خستگی نمی کردم. هیچ چیز در این دنیا به اندازه ی لبخند رضایت و شادی عزیزانم، برایم با ارزش نیست و نه مایه ی آرامشم.
نمیدانم این مثال ماهی چقدر می تواند کمک کند
این مثال آمد رکیک و بی ورود
لیک در محسوس از این بهتر نبود
اما در باب حقیقت هیچگاه نمی توان سخن گفت چون حتی مانند ماهی نیست که لحظه ای به دست بیاید که سخت معتقدم اگر حتی لحظه ای در اختیار انسان قرار گیرد جز سکوت چاره ای نمی ماند و آنها که ادعای بدست آوردن آن را دارند اگر راست بگویند سر به گریبان عدم در هستند
ما شاید شمه ای بوئی نوری و چیزی از عوارض آن را حس کنیم ولی اینکه چون ماهی در دستانمان باشد به هیچ وجه
پای در دریا منه کم گوی از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
حرفتان بسیار مورد قبول ذهن و دلم بود!
اگر حتی لحظه ای بدست بیاید جز سکوت چاره ای نمی ماند!
سلام آسمونی
من تا وقتی کتابهای اساتید عرفان خودمون رو نخونم، میلم نمی کشه برم کتابای خلیل جبران را بخونم. شاید ایشان انسان فرهیخته و با دید وسیعی باشند، اما به نظر من، ما گوهرهای نابی داریم که درکشان نکرده ایم. یکیش همین آیت الله بهجت بود که رفت.
موفق باشی آسمونی
آدمیزادگان به اجسام مادی توسل می جویند، اما من هماره در تکاپویم تا مشعل عشق را در آغوش گیرم، چه با شعله هایش مرا می پالاید و صفات حیوانی را از دلم می زداید. مادیات بدون هیچ دردی انسان را می میراند و عشق با دردی جانبخش او را باز می خیزاند. آدمیان به قبایل و طوایف گونه گون تقسیم و به شهر و دیاری منسوب اند. اما من خود را با تمام جماعت ها بیگانه می دانم و به هیچ مکانی تعلق ندارم. جهان میهن من است و جماعت بشر، قبیله ی من.
(برگرفته از کتاب: اشک و لبخند / خلیل جبران)
سلام
من نیازی نمی بینم حکما، عرفا و فیلسوفان رو دسته بندی کنم و اولویت اول رو به بزرگان سرزمین خودم!! بدم و بعد اگر عمر و فرصت باقی بود ( که نیست!) ، سراغ ملیت ها و اقوام دیگه برم.
سرزمین من تنها ایران نیست!
چون هیچوقت نتونستم و نمی تونم، دل و فکرم رو در محدوده ی مرزهای سیاسی و انسانی، محدود کنم!
از مطلب جالبتان استفاده کردم