یک جایی از زندگی که رسیدی می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبُرد و از میانشان میگذرد از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی...
بر استواری دری چرخیده ام که هنوز .. سرگیجه هایش با من ست پنجره دلم را گشودم تا هوایی بخورد اما هوایش.. ناجوانمردانه داغ بود
یک جایی از زندگی که رسیدی
می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را میبُرد و
از میانشان میگذرد
از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه
تمامشان کنی...
بر استواری دری چرخیده ام
که هنوز ..
سرگیجه هایش با من ست
پنجره دلم را گشودم
تا هوایی بخورد
اما هوایش..
ناجوانمردانه داغ بود