اندر طلب دوست

 

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم که نپویم

 

هر صبح در آئینۀ جادویی خورشید

چون می نگرم او همه من ، من همه اویم

 

او روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه ی من نیز دلی گرم تر از اوست

 

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

 

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفائیم

 

بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید

بالی بگشائیم و بسوی تو بیائیم