نقل است که ...

روزی سلطان العارفین بایزید بسطامی فرمود که سخن چهار کس به من بغایت تأثیر کرد. اول آنکه طفلی در راهی می رفت و چراغی روشن کرده می برد. پرسیدم که ای طفل این روشنی از کجا آوردی؟ پف کرد و چراغ را کشت و گفت: ای شیخ تو بگو این روشنایی به کجا رفت تا من بگویم که از کجا آوردم. 

دیگر آنکه مخنثی در راهی نزدیک من می گذشت، دامن از او کشیدم گفت: ای شیخ از من چه دامن می کشی که نهایت کار ما و تو معلوم نیست که چه خواهد شد. 

دیگر آنکه جمیله ای پیش من آمد و از شوهر خود استغاثه بسیار نمود. من به او گفتم که روی خود را بپوش و بعد از آن احوال خود را عرض کن. جواب داد که ای شیخ من از محبت شوهر خود که مخلوق است آنچنان واله و شیفته شده ام که از پوشیدن روی خود خبر ندارم. تو که دم از محبت خالق می زنی چه شود اگر خود را نگاه داری و پوشیدگی و برهنگی مرا در نظر نیاری. 

دیگر مستی در راهی افتان و خیزان می رفت. چون به او رسیدم گفتم: ای عزیز ثابت قدم باش که نیفتی، جواب داد: ای شیخ تو ثابت قدم باش که در راه غفلت نیفتی، دانا و بینا اوست.