رازی از طلوع نور

رازی ست زندگی را

از آغاز تا پایانش

رازی از بودن و نبودن

رازی از عشق و بوسه های گرم عشق بر گونه های تب دار عاشق

رازی از غوغای بی پایان سکوت در نیمه شب های تنهایی!

رازی از طلوع نور

رازهای  شگرف از فاصله های تهی ، میان آمدن و رفتن.

رازی ست زندگی را

از آغاز تا پایانش

رازی از زمین ، از آن هنگام که نفس نفس زنان، حیات را به دوش می کشد

رازی از ماه ، سرد و تنها

ستارگان خاموش می شوند در آن اعماق خوف انگیز!

و شکوفه های مهربان ، سر مست ، از نگاه بهار!!

عشق ، حیران از این همه حیرانی

خدائی هست ، خدائی پنهان، در میان رازهای بی پایان زندگی

خدائی که آبی نیلوفران را عاشق است

خدائی که اشک مردان عاشق را

در میان کوچه های خلوت شب

از گونه هایشان پاک می کند

خدائی هست ، خدائی که دستان قابله را بوسید

در آنروز باشکوه که امید ، نگاهش زمین را گرم کرد